استاد "فریبرز لرستانی" شاعر و نویسندهی ایرانی، متخلص به "آشنا"، زادهی سال ١٣۴٧ خورشیدی، در کرمانشاه است.
استاد "فریبرز لرستانی" شاعر و نویسندهی ایرانی، متخلص به "آشنا"، زادهی سال ١٣۴٧ خورشیدی، در کرمانشاه است.
خانم "کلر ژوبرت" (Claire Jobert)؛ نویسنده و تصویرگر فرانسوی مسلمان ساکن ایران است.
کلر ژوبرت
خانم "کلر ژوبرت" (Claire Jobert)؛ نویسنده و تصویرگر فرانسوی مسلمان ساکن ایران است.
گرچه زبان فارسی، زبان مادری خانم ژوبرت نبود، اما او توانست خیلی خوب این زبان را بیاموزد.
ایشان در ماه مه سال ۱۹۶۱ میلادی برابر با ۱۳۴۰ خورشیدی، در شهر پاریس دیده به جهان گشود.
وی دوران کودکی و نوجوانی خودش را در شهر پاریس گذارند. خانوادهاش مسیحی بودند. در سن ۱۹ سالگی، در مورد ادیان مختلف تحقیق کرد و با دین اسلام آشنا شد. او پس از مسلمان شدن با یک مرد ایرانی ازدواج کرد و به کشور ایران مهاجرت کرد و تاکنون در ایران زندگی میکند.
خانم ژوبرت از کودکی به نویسندگی علاقهمند بود اما جرقه اصلی ورود حرفهایاش به حوزه داستان کودک، به دنیا آمدن دو فرزندش بود. وی برای فرزندانش مدام قصه میگفت و همین باعث شد که به صورت جدی ادبیات کودک را دنبال کند. او همزمان با نویسندگی تصویرگری کتاب کودک را نیز شروع کرد و کتابهایش را با نقاشیهای خودش به چاپ رساند. در سال ۱۳۸۸ همکاری با نشریات کودک را شروع کرد و با نشریاتی چون نوآموز، سروش کودکان، نبات کوچولو و... همکاری داشت. خانم ژوبرت به مدت یک سال عضو کارگروه خردسال نهاد کتابخانههای عمومی کشور نیز بود. او کتابهای مختلفی در کشور ایران، فرانسه و لبنان به چاپ رسانده است، که تنوع کتابهایش به زبان فارسی خیلی زیاد است.
خانم ژوبرت لیسانس علوم تربیتی دارد و در رشته ادبیات کودک از دانشگاه لومان فرانسه به صورت غیرحضوری فوق لیسانسش را گرفت. در کنار این دو سطح دو حوزه علمیه را خواند. اطلاعات و تخصص خانم ژوبرت در سه حوزهی ادبیات کودک، علوم تربیتی و علوم اسلامی، باعث شده است، که کتابهایش از نظر ادبیات و تربیتی و دینی استانداردهای لازم را داشته باشد و مورد استقبال خانوادهها قرار بگیرد.
◇ کتابشناسی:
- لینا لونا
- مسابقه کوفتهپزی و هشت داستان دیگر
- ماجراهای امیرعلی و ننه گلاب
- شکر خدا
- هزار بوسه پرپری و دو داستان دیگر
- آرزوی زنبورک
- اگر من جای تو بودم
- با...با...باشه و دو داستان دیگر
- دعای موش کوچولو
- سؤال موموکی
- امینترین دوست
- گربهی کوچهی ما
- خط خطو
- آدم کوچولوی گرسنه
- کلوچههای خدا
- قصه مارمولک سبز کوچولو
- در جستجوی خدا
و...
◇ نمونهی داستان:
(۱)
[زنگ آخر]
آن بالا خوب میبینم. میتوانم تمام حرکتهایشان را زیر نظر داشته باشم. ببینم کدامشان انگشت توی دماغش میکند، کدام میزش را خط خطی میکند، کدام یواشکی بغل دستیاش را نیشگون میگیرد.
خیلی وقتها از کارهایشان خندهام میگیرد؛ البتّه بیصدا.
امروز حواسم به ته کلاس است. پیش آن پسر کوچولوی کنار پنجره. چه قدر آشفته و بیتاب است!.
سعی میکنم حدس بزنم: شاید صبحانه نخورده و گرسنه است. شاید مادربزرگش مریض شده. شاید مشقهایش را ننوشته و نگران است. حواسش به معلّم نیست. حواسش به من است و من از کُندی حرکت عقربههایم خجالت میکشم.
خیلی سخت است ناراحتی کسی را ببینی و نتوانی کاری بکنی. امّا کی گفته من نمیتوانم؟
تمام نیرویم را در عقربهی بزرگم جمع میکنم و چند دقیقه به جلو میپرم. مکث کوتاهی میکنم و باز میپرم. تا حالا توی عمرم چنین کارى نکرده بودم. با پَرش آخر، آنقدر به عقربهام فشار میآورم که صدای غیژژژژژژژژ میدهد.
معلّم سر بر میگرداند. لحظهای با تعجّب به من خیره میشود و آهی میکشد. بعد کتابش را میـبندد و اجازه میدهد بچّهها وسایلشان را جمع کنند و بروند.
پسر کوچولوی کنار پنجره به من لبخند میزند.
(۲)
[درد دلهای پاپاپا]
من دارم کتاب مینویسم. یک کتاب برای بزرگترها. بزرگترها برای بچّهها کتاب مینویسند، پس چرا ما برای آنها این کار را نکنیم، ها؟ بالای صفحهی اوّل نوشتم: به نام خدای بچّهها.
میخواهم در کتابم درد دل کنم؛ از گلههای بچّهها بگویم. تعجّب میکنی؟ لابد فکر میکردی که بچّه هزار پاها از بزرگترهایشان هیچ شکایتی ندارند...
پس حالا کمی برایت میگویم.
مثلاً به نظر تو، مامانم روزی چند بار به من میگوید: «دست و پاهایت را بشوی! این یکی را نَشُستی! آن یکی را نشستی! آن یکی را صابون نزدی؟» خب، اگر حرفش را گوش کنم، پس کی بازی کنم؟
یا فکر میکنی که بابایم از صبح تا شب چند بار تکرار میکند: «آنقدر توی دست و پای ما نباش، بچّه جان!»
خب، پس من کجای خانهی کوچکمان بروم که دست و پایشان در آنجا نباشد؟
تازه! فقط ما بچّه هزارپاها نیستیم که از حرفهای تکراری خسته شدهایم. مثلاً بچّه عنکبوتِ همسایهی بالایی ما، نمیدانی بابایش روزی چند بار به او میگوید: «آنقدر از تارمان بالا و پایین نرو. پاره میشود ها!» پس این طفلک، کجا آکروبات بازی کند؟
یا بچّه کرمِ شبتاب همسایهی پایینمان. مامانش از شب تا صبح چند بار تکرار میکند: «آنقدر نور چراغت را کم و زیاد نکن. میسوزد ها!» پس حیوانکی چه طور خودش را سرگرم کند؟
ولی خوب که فکر میکنم... شاید کتابم را به بابا و مامانم نشان ندهم. نمیخواهم دلشان بشکند. بعد هم نمیخواهم بگویند که چرا جای مشق نوشتن، اینها را نوشتهای.
حالا اگر این کتاب به درد من نخورد، شاید به درد دوستانم بخورد. اگر هم به درد هیچ کس نخورد، عیبی ندارد. نگهش میدارم برای وقتی که بزرگ شدم. میخواهم خوب یادم باشد که بچّهها دوست ندارند حرفی را صد بار بشنوند. حالا حتماً میپرسی بزرگترها چه کار کنند تا بچّهها حرف گوش کنند؟ خب، من از کجا بدانم؟
گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahihttps://www.iranketab.ir/profile/6197-claire-jobert
https://beyadebaba.blogfa.com/category/103
و...
خانم "افسانه شعباننژاد"، شاعر، روزنانهنگار و نویسنده کودک و نوجوان، زادهی یک اردیبهشت ماه ۱۳۴۲ خورشیدی، در شهداد کرمان است.
افسانه شعباننژاد
خانم "افسانه شعباننژاد"، شاعر، روزنانهنگار و نویسنده کودک و نوجوان، زادهی یک اردیبهشت ماه ۱۳۴۲ خورشیدی، در شهداد کرمان است.
او در سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و پس از آن به تهران نقل مکان کرد.
او پس از اخذ دیپلم تجربی، وارد دانشگاه شد و موفق شد تا مدارک کارشناسی ارشد خود را در رشتهی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تربیت معلم و لیسانسش را در زمینهی ادبیات نمایشی از دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد اخذ کند. کمی بعد توانست مدرک درجه یک هنری در رشته ادبیات داستانی و شعر (که به دکترای هنر مشهور است) از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به دست آورد.
وی فعالیتهایش را از سال ۱۳۶۰ خورشیدی، در سن ۱۸ سالگی و با یکی از نشریات امور تربیتی آغاز کرد. کمی بعد سردبیر برنامه خردسالان در رادیو شد و سردبیری مجلات رشد نوآموز و رشد دانشآموز را عهدهدار شد. او توانست در شورای شعر کیهان بچهها نیز عضویت کسب کند. او هماکنون مسئول شورای شعر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
او سمتهای چون عضویت در موسسه International Biographical Center و حضور در جشنوارههایی به عنوان داور از جمله جشنواره بینالمللی شعر فجر، جشنواره بینالمللی پویا نمایی، جشنواره بینالمللی رضوی، جشنواره کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، جشنواره کتاب انجمن قلم، جشنواره بینالمللی مطبوعات، جشنواره کتاب کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، جشنواره ادبی هنری شاهچراغ، جشنواره کتاب برتر، جشنواره فیلم نامه نویسی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، جشنواره رشد و جشنواره شعر روشنا را در کارنامه دارد.
◇ کتابشناسی:
از وی بیش از ۴۰۰ عنوان اثر در حوزهی شعر و ادبیات کودک و نوجوان منتشر شده است و برخی از آنها برندهی جایزههای بینالمللی و داخلی شدند.
ایشان نخستین مجموعه داستانش برای نوجوانان را با نام «نه من نمیترسم» در سن ۱۸ سالگی نوشت و در یکی از مجلات آموزش و پرورش به چاپ رساند.
از دیگر آثار او میتوان به جم جمک برگ خزون، دس و دس و دس، نخود و عدس، دس دسی بابا می آد، دس دسی بارون می آد، دس دسی گرگه می آد، قورو قورو قور، قارو قارو قار، گل زری، کاکل زری، گرگم و گله میبرم، هاجستم و واجستم، کلاغه کجاست؟ روی درخت!، لالا، لالا، گل شب بو، ماه تی تی، کلاه تی تی، نی نی داره دست می زنه، نی نی بشین، نی نی پاشو، نی نی رو غلغلکمی دیم اشاره کرد. دیگر آثار او در حوزه شعر و ادبیات کودک عبارتند از ابر اومد، باد اومد، عمه قزی، آرنگ آرنگ، بگو چه رنگ؟، بادبادک و کلاغه، آفتاب مهتاب چه رنگه، گنجشک و سبز و قرمز، یک آسمون، دو آسمون، لی لی لی لی حوضک، من و عروسک، لی لی لی لی حوضک، دستکش کوچک، کی بود؟ چی بود؟، تاتی، تی تی، دار دار خبر دار، این یکی… اون یکی…، چی بود؟ چی بود؟ کدو بود، غاز غازی جون پس چی می خواد؟، ما می تونیم، ما می تونیم، گنجشک پر، کلاغ پر، اتلک تی تتلک، یک جوجهٔ غاز، پاییز، تابستان، زمستان، شنگول و منگول، آی زنگوله، آی زنگوله، وی کتابهایی را نیز در حوزه داستانی و ترانه نگاشتهاست که به صورت مجموعهای منتشر شدهاست. از میان آنها میتوان به بازی بازی بازی (از مجموعه ترانههای خانه)، شعر دعا (از مجموعه ترانههای خانه)، ترانههای مامان (از مجموعه ترانههای خانه)، بهار (از مجموعه کی آمد؟ کی در زد؟)، ترانههای خواب و خیال (از مجموعه ترانههای خانه)، عروسیه عروسی (از مجموعه ترانههای خانه)، از آسمون تا اینجا (از مجموعه ترانههای خانه)، دو جوجه اردک (از مجموعه کتاب کوچک از غاز و اردک)، ما خوشحالیم، تو هم بیا! (از مجموعه کتاب کوچک از غاز و اردک)، درخت ما عروس شده (از مجموعه کتاب کوچک از غاز و اردک) و... اشاره کرد.
◇ نمونهی شعر:
(۱)
پدربزرگو دوست دارم
اون منو خیلی دوست داره
پدربزرگ مهربون
تو باغچهها گل میکاره
سوار فرغونش میشم
زود منو همراش میبره
چه خوش حالم که اون منو
باز پیش گلهاش میبره
تو راه یه خاله قورقوری
جست میزنه کنار ما
قور قور و قور قور میخونه
کار نداره به کار ما
باغ پدر بزرگ پر از
گلهای رنگی رنگیه
این طرف و اون طرفش
تمشک و توتفرنگیه
زمین رو سوراخ میکنه
بیلچهای که مال منه
با خوشحالی میرم جلو
موقع دونه کاشتنه
دلم میخواد حرف بزنم
پدربزرگ گوش بکنه
بخندیم و خستگی رو
زودی فراموش بکنه
وقتی به خونه میرسیم
با همدیگه شام میخوریم
غذاهای خوشمزه رو
هام هام و هام هام میخوریم
پدربزرگ یواشکی
میگه: بشین رو پای من
باید بخوابی کوچولو
با لالایی لالای من.
(۲)
ماهیه روی حوض ما
پایین میره، میآد بالا
باز روی آب تاب میخوره
یواشکی آب میخوره
با دو تا چشم پولکی
سر میکشه یواشکی
دلش میخواد
اردکه دعواش نکنه
کلاغه پیداش نکنه
(۳)
سوزن و نخ دوتایی
یه پارچه پیدا کردن
پارچه رو با هم دیگه
دامنی زیبا کردن
دامنو زودی بردن
برای خاله موشه
تا موقع عروسی
دامنشو بپوشه
(۴)
لالا لالا باد لالا باد
لالا بادبادک شاد
لالا آب لالا آب
لالا آفتاب و مهتاب
لالا نور لالا نور
لالا وز وز زنبور
لالا گل لالا باغچه
لالا مامان و بچه
(۵)
خروسه کجاست؟
رو پرچین
چی داره؟
تاج چین چین
بالش رو هی تکون میده
به این و اون نشون میده
میگه که خوش به حال من
رنگین کمونه بال من
هم قوی، هم قشنگم
هیچ کس نیاد به جنگم
بعد چی میشه؟
میخونه تا خسته میشه
وقتی میآد به لونه
نمونده آب و دونه
(۶)
شبی آمد سراغم
چه دردی! درد دندان
نخوابیدیم تا صبح
من و بیچاره مامان
نگاهم اول صبح
به یک آیینه افتاد
لپ سمت چپم بود
شبیه توپ پر باد
پدرجانم به من گفت
چرا پف کردهای تو؟
مگر با نیش زنبور
تصادف کردهای تو؟
(۷)
نوک مداده افتاد
شد نوک یک کبوتر
کبوتره با شادی
تو آسمونها پر زد
با اون نوک مدادی
شعرهای زیبا نوشت
دفتر و کاغذ نداشت
رو آسمونها نوشت
(۸)
آقای باد که اومد
خونه پر از صدا شد
از روی بند خونه
پیراهنم جدا شد
باد و پیراهن من
بالای بالا رفتند
من توی خونه بودم
اونها از این جا رفتند
پیراهن منو، باد
با های و هوی و هو برد
شاید که دختری داشت
آن را برای او برد
(۹)
ماهی کجاست؟
تو آبه
آبه کجاست؟
تو دریا
دریا کجاست؟
پشت کوه
کوهه چقدر بلنده
راه منو میبنده
با دو تا کفش زردم
به خونه بر میگردم.
(۱۰)
دو تا مهمان برایم
رسید از آسمانها
دو تا آدم فضایی
دویدم پیش آنها
میان کوچه از ترس
به هم چسبیده بودند
برای اولین بار
زمین را دیده بودند
بدو بردم دم در
دو تا فنجان چایی
عقب رفتند و گفتند:
سلام آدم فضایی
(۱۱)
میزند آهسته باران
تق و تق بر روی شیشه
مینشیند روی خانه
باز هم مثل همیشه
من کنار شیشه هستم
میزند باران صدایم
مینشیند توی ایوان
شعر میخواند برایم
شعرهایش خوب و زیبا
مثل لالایی مادر
مینویسم شعر او را
با مدادم توی دفتر
(۱۲)
ابر ابر ابر اومد
کدوم ابر
اونکه در آسمون میریزه اشک
چشماش رو پشت بوم خونه
کدوم بام
بامی که ناودون داره
خیس میشه
وقتی که بارون از آسمون میباره
کدوم کدوم آسمون
اون که به باغ و باغچه آفتاب میده
وقتی که ابری میشه به باغچهها آب میده
دلش میخواد که غنچهها وا بشن
یواش یواش بخندن گلهای زیبا بشن.
(۱۳)
مادر بزرگ وقتی اومد خسته بود
چارقدش رو دور سرش بسته بود
صدای کفشش که اومد دویدم
دور گلای دامنش پریدم
بوسه زدم روی لپاش
تموم شدن خستگیهاش
(۱۴)
چراغ راهنماییم
کنار این خیابونم
توی خیابون شما
سالهای سال مهمونم
چشمای من سبز و زرد و فرمزه
گوشای من پر از صدای های و هوی
صدای بوق و ترمزه
وقتی که قرمزم به تو میگم ایست
که حالا نوبتت نیست
سبز که میشم به رنگ سبز برگها
حالا میگم بفرما
موقع ایست ماشینا یواش برو یواش بیا.
(۱۵)
زنگوله پا، کنار جو راه میره
زیر درختهای هلو راه میره
جست میزند روی دو پا
میزنه زیر شاخهها
از رو درخت، چند تا هلو
گیر میکنه به شاخ او
باغ هلو که ساکته همیشه
پر از صدای حرف و خنده میشه
زنگوله پا، باغ را بهم میزنه
شده درختی که قدم میزنه.
(۱۶)
اسب سفید
یال سفید
کبوتر و بال سفید
ابر سفید
برف سفید
بره پر حرف سفید
گرگ سفید
غول سفید
دندون و چنگول سفید
شیر سفید
آب سفید
خواب میبینم
خواب سفید.
(۱۷)
مهربانتر از مادر
مهربانتر از بابا
مهربانتر از آبی
با تمام ماهیها
مهربانتر از گلها
با دو بال پروانه
مهربانتر از باران
با درخت و با دانه
مهربانتر از خورشید
با گل و زمینی تو
تو خدای ما هستی
مهربانترینی تو.
◇ نمونهی داستان:
(۱)
[فرفری]
چشمهایم را که باز کردم. هیچکس در اتاق نبود. توی رختخواب نشستم کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم. یکی میرفت و یکی میآمد. ممدلی، بابا و کبری که تند تند هر چه مادر میگفت انجام میدادند. یکدفعه همه چیز یادم میآمد. مهمانی بود. قرار بود فامیل برای عید دیدنی و خوردن شام به خانهی ما بیایند. با خوشحالی در را باز کردم و با صدای بلند گفتم: «گوسفند را آوردهاند؟»
مادر و کبری که مشغول شستن میوه و آماده کردن ظرف بودند با تعجب به من نگاه کردند. مادر سر تکان داد و کبری گفت: «نَه خیر خانم! هنوز گوسفند را نیاوردهاند وقتِ بازی شما نشده است. شما بفرما بخوابید گوسفند که آمد خودش بعبع صدایتان میکند.»
ممدلی که داشت از جلوی من میگذشت دو انگشتش را مثل شاخ بالای سرش گرفت و گفت: «بَعبَع»
برایش زبان درازی کردم و فوری به آن اتاق رفتم. لباسی را که مادر برای عید من دوخته بود پوشیدم به حیاط آمدم. کبری مرا دید و آهسته به دست مادر زد. مادر برگشت و نگاهم کرد. دستش را روی دست دیگرش زد و گفت: «نگاه کن، نگاه کن. دختر بگذار خواب از کلهات بپرد. بگذار صورت شسته شود. بگذار مهمانها از در بیایند بعد برو لباست را بپوش.»
گفتم: «چه فرقی میکند. دوست دارم الان بپوشم. بعد هم دور خودم چرخ زدم. لباسم دورم چرخید خندیدم و گفتم: «دست شما درد نکند. چه پیراهن قشنگی برایم دوختهاید.»
کبری اخم کرد. مادر گفت: «سرت درد نکند ولی بدو، بدو برو لباست را در بیاور.»
پدر جلو آمد و گفت: «چه کارش داری شوکت خانم پوشیده که پوشیده.»
مادر که لجش گرفته بود گفت: «عباس آقا! من سوزن زدهام. شب تا صبح کنار چرخ خیاطی نشستهام که بچهها برای عید تمیز و مرتب باشند.»
خودم را لوس کردم و گفتم: «دست شما درد نکند. بعد هم رفتم و محکم لپ مادر را بوسیدم، مادر گفت: «استغفرالله، خُب مواظب باش کثیفش نکنی.»
با شادی دور خودم چرخیدم و لیلی کنان پشت درخت انار رفتم. لیلی که میکردم چینهای پیراهنم تکان میخورد و من خوشحال بودم.
دوست داشتم هر چه زودتر گوسفندی را که بابا خریده بود به خانه بیاورند.
زنگ در به صدا در آمد کبری که کنار شیر آب توی حیاط نشسته بود از جا پرید و گفت: «مهمانها آمدند»
مادر گفت: «چه خبر است دختر. زهرهام آب شد. مهمانها برای شام دعوت شدهاند کلهی صبح که نمیآیند.»
صدای بعبع آمد و من از جا پریدم و گفتم: گوسفند را آوردهاند. در را باز کردم. مهدی قصاب با یک گوسفند چاق و چله پشت در ایستاده بود. دستم را دراز کردم و روی شاخهای بلند گوسفند کشیدم.
پدر که آمد گوسفند را از مهدی قصاب تحویل گرفت و کشان کشان آن را به حیاط آورد.
با عجله به آشپزخانه رفتم و کمی آشغال سبزی برداشتم و برگشتم آن را روبهروی گوسفند گرفتم و گفتم: «بیا، بیا»
گوسفند خودش را از میان دستهای پدر و ممدلی بیرون کشید و به طرفم آمد. با سبزیها او را تا پشت درخت انار بردم.
پدر و ممدلی با یک طناب آمدند تا او را که سرش پایین بود و سبزی میخورد به درخت ببندند. جلو دویدم و گفتم: «او را نبندید»
ممدلی گفت: «دِ دِ دِ نگاه کن خواهر کوچولو مهربان. بیخود دلت برای گوسفند نسوزد یکی دو ساعت دیگر… و دستش را روی گردنش کشید و گفت: پخپخ
انگشتم را به دهانم گرفتم و به گوسفند که بیخیال سبزی میخورد نگاه کردم. بابا او را با طناب به شاخه بست و با ممدلی رفتند. کنار گوسفند نشستم و گفتم: «فرفریجان کاش مهمان نداشتیم. آن وقت تو را پیش خودم نگه میداشتم.»
روی سرش دست کشیدم. بعبع صدا کرد. مادر از توی آشپزخانه بیرون آمد و داد زد: «پا شو، پا شو دختر. صدای این گوسفند را در نیاور. بیا به خواهرت کمک کن…»
دویدم و به آشپزخانه رفتم. بوی پیاز داغ و سبزی سرخشده آشپزخانه را پر کرده بود. مادر سبزیهای توی قابلمه را با ملاقه قاطی کرد وقتی برگشت نگاهش به من افتاد و گفت: «چه عجب، تشریف آوردید.»
بعد دوباره نگاهی به پیراهنم کرد و گفت:«مهمانها شب میآیند. این لباس را چرا از حالا پوشیدهای؟» صدای بعبع گوسفند بلند شد. بدون آنکه جواب مادر را بدهم یک قدم به طرف در برداشتم اما با فریاد کبری سر جایم خشکم زد.
کبری گفت: «من هم بلدم با گوسفند بازی کنم. بیا بنشین و بشقابها را با پارچه تمیز کن بعد هم پارچهای را که توی دستش بود محکم وسط یک عالمه بشقاب که گوشهء آشپزخانه چیده شده بود انداخت و به اتاق رفت.
مادر گفت: «خواهرت خسته شده. از صبح که چشم باز کرده دارد کار میکند.»
سرم را پایین انداختم و بیحوصله به طرف بشقابها رفتم.
خودم توی آشپزخانه بودم و حواسم پیش فرفری. به مادر که باز هم کنار قابلمه ایستاده بود و ملاقه را توی آن میچرخاند نگاه کردم و گفتم: «فرفری را نکشید.»
مادر نگاهم کرد و با تعجب گفت: «فرفری؟»
گفتم: «گوسفند را میگویم.»
مادر سرش را تکان داد و گفت: «هنوز نیامده برایش اسم گذاشتهای؟ اگر او را نکشیم پس خورشت بیگوشت جلوی مردم بگذاریم؟!»
گفتم: «گوشت بخرید…»
مادر ملاقه را کنار قابلمه گذاشت و گفت: «خوبه، خوبه. زود کارت را انجام بده»
بعد دوباره برگشت و به پیراهنم نگاه کرد و گفت:«بعد هم این را در بیاور.»
گفتم: «مگر مال من نیست. خوب دوست دارم بپوشمش.»
مادر گفت: «حالا هی لج کن. ولی به خدا رضوان اگر یک ذره کثیف شود. گوشت را آنقدر میکشم که مثل گوش فیل دراز شود.»
گفتم: «گوش فیل گرد است. گوش خر دراز است.»
مادر خندید ولی برای اینکه خندهاش را نبینم به آن اتاق رفت. کارم که تمام شد دوان دوان به طرف فرفری رفتم و روبهرویش نشستم. لحظهای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. انگار نگاهش خیلی غمگین بود. شاید بوی سبزی سرخ شده را فهمیده بود و میدانست تا یکی دو ساعت دیگر کنار سبزیها توی قابلمه قل میزند. سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم: «فرفریجان خدا کند مهدی قصاب وقتی با موتورش میآید بخورد زمین و پایش بشکند. یا نه چاقویش را گم کند. خدا کند مهمانها بگویند ما نمیآئیم. خدا کند بابا با یک عالمه گوشت به خانه بیاید و بگوید شوکت خانم این هم گوشت، گوسفند باشد برای رضوان تا آن را نگه دارد و روزها پشت درخت انار با او بازی کند.
فرفری هم ساکت ساکت بود و از توی بغلم تکان نمیخورد. ولی بالاخره صدای زنگ در بلند شد. انگار نمیتوانستم از جایم بلند شوم. کبری دوید و در را باز کرد. سر فرفری را محکمتر توی بغلم فشار دادم. پدر و مهدی قصاب به طرف درخت آمدند. مهدی قصاب که فرفری را توی بغل من دید رو به بابا کرد و گفت: «عباس آقا عجب دختری دارید.»
با التماس به پدر نگاه کردم و گفتم: «بابا فرفری را نکشید.»
مهدی قصاب خندید و گفت: «معاذالله آبجی کوچولو ما روزی چند تا از این فرفریها رو پخپخ میکنم، نکنیم که مردم باید خورشت و آبگوشت بیگوشت بخورند.»
پدر دستم را گرفت و گفت: پاشو رضوان پاشو برو به آشپزخانه.
به فرفری که بیخیال و بیخبر از همه ایستاده بود و نشخوار می کرد، نگاه کردم و به طرف آشپزخانه دویدم.
مادر گفت: «خدا را شکر که آمدند. بعد همانطور که لبخندی میزد به طرف من برگشت. ناگهان لبخند از روی لبش پرید و داد زد و دستش را آن چنان به صورتش زد که برق از چشمهای من پرید. کبری هم به آشپزخانه آمد تا بداند چه خبر شده. او هم دستش را روی دستش کوبید و گفت:«پس گوشهء پیراهنت کو؟»
سرم را خم کردم. تکهای از پیراهن چینچینی قشنگم نبود.
مادر گفت:«خاک بر سرم انگار چیزی آن را جویده»
تازه فهمیدم فرفری در آخرین لحظات چه چیزی را با اشتها زیر دندانش میجوید. همان وقت که ساکت سرش را توی بغلم گذاشته بود و چیزی نمیگفت پیراهنم را مزه مزه میکرد.
گریهکنان به طرف اتاق دویدم و پشت رختخوابها قایم شدم. گریه کردم و گریه کردم نه برای لباسم بلکه برای دوستم فرفری.
وقتی چشمهایم را باز کردم. صبح شده بود. از مهمانها خبری نبود. من توی رختخواب بودم پدر، مادر و کبری و ممدلی هنوز خواب بودند. به طرف درخت انار رفتم فقط طنابی که فرفری را با آن به شاخهی انار بسته بودند مانده بود. به گوشهء لباسم نگاه کردم و گفتم: «نوشجانت فرفری. نوشجانت»
(۲)
[قابلمه]
قابلمه داشت غذا میپخت. خاله سوسکه را گوشه آشپزخانه دید. جیغ کشید و از حال رفت. دیگر نتوانست غذا را بپزد. ظهر شد آشپزباشی آمد که غذا را بکشد. دید غذا نپخته است. با خودش گفت: این قابلمه دیگر کهنه شده است. خوب غذا نمیپزد. باید یک قابلمه نو بخرم.
قابلمه غصهدار شد. زار زار گریه کرد. خاله سوسکه جلو آمد و پرسید: چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
قابلمه جیغ زد و گفت: برو، برو! من از تو میترسم.
خاله سوسکه گفت: چرا میترسی؟ من که با تو کاری ندارم.
قابلمه گفت: هر وقت تو را میبینم، نمیتوانم غذا بپزم. میخواهند یک قابلمه دیگر به جای من بیاورند.
خاله سوسکه خیلی مهربان بود. دلش سوخت. فردای آن روز از آشپزخانه اسبابکشی کرد و رفت تا قابلمه، غذایش را بپزد.
گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی
خانم "معظمه جهانشاهی"، شاعر و داستاننویس کرمانی، زادهی ۱۸ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ خورشیدی، در سیرجان است.
معظمه جهانشاهی
خانم "معظمه جهانشاهی"، شاعر و داستاننویس کرمانی، زادهی ۱۸ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ خورشیدی، در سیرجان است.
از ایشان تاکنون دو کتاب مستقل به نامهای "دلتنگی" و "شعرهای رنگینکمانی" و نزدیک به بیست کتاب مشترک چاپ و منتشر شده است.
وی که عضو انجمن شعر سیرجان، عضو انجمن مادران قصهگو سیرجان و چندمین انجمن شعر دیگر است و در رادیو آونگ کلاب هم نویسندگی و هم شعر میگویند، در جشنوارههای مختلفی موفق که کسب رتبه شده است، از جمله جشنوارهی ادبی دفاع مقدس استان کرمان و...
◇ نمونهی شعر:
(۱)
در نبودت
بشمار
نفسهای مضطربی
که گرمایش
بخار میکرد هوا را
تا سادهتر
واضحتر
همسفر باد شوم
ببینم
هجرت حیات خویش را
که من از تنفس تو زندهام
صدایم کن!
تا زیر غبار نور
از درز پنجره اتاقت
بنشینم بر پیشانی آینه
که تنها
ببینم
رخسار آرام تو را
(۲)
گاهی اوقات
بودنها
بهانه بود
برای ما
تا از میان سیاهی خانه
شویم باردار امیدی
که سر از بازار برده فروشان
در میآورد
تا در دوردستها
رو به آسمان بلند
چشمهای خیسمان
پر از غبار حرفـهایی شود
که شسته بود
رویای زندگی را
(۳)
کجایی؟
ای آشنای روزگار دشواری
که رسیدهام به انتهای تاریکی
حرفی بزن
چیزی بگو
تا جبرییل
در غار تنهاییام
از قرائت نور
از ندای ابراهیمی
مرا برسانند
به فهم روشنایی
که من از گلوی بریدهی امید میترسم
تا از این روزگار بیمروت
در ثانیه شمار فرصت
در هر سحرگاه
به دامنه آغوشت پناه ببرم
(۴)
لالای لالا
آمد به دنیا
یک ابر ولگرد
تنهای تنها
آن ابر تنها
چون مهربان بود
در جستوجوی
رنگین کمان بود
هم گشت و پرسید
از رود و دریا
از دشت و صحرا
تا یافت او را
خندید و رقصید
آمد شتابان
یک گل به او داد
آن ابر خندان
(۵)
بیا
در کنار شعرهایم بنشین
از آسمان
پیراهنی آبی بگیر
تن واژههایم کن
که در آغوش نسیم بخوابند
تا تنهایی
از چشمانم بیفتد
بغض کلماتم بشکند
که من
از لمس آهستهی اسم تو
به دنیا آمدهام
◇ نمونهی داستان:
(۱)
[بزکوهی]
روزی و روزگاری شکارچی و پسرش برای گرفتن بز کوهی پا به قله کوه میگذارند. از قضای روزگار شلیک آنها به بزی باردار میخورد که درحال به دنیا آوردن بچهاش بود. قبل از آنکه بز کوهی جانش را از دست بدهد، به پسرش که تازه به دنیا آمده بود نصیحتی کرد و به او گفت: "پسرم به این دنیا خوش آمدی اما به بعضی از آدمها اعتماد نکن، چون ممکن دست نوازش روی سرت بکشند، اما وقتی بزرگتر شدی تو رو غذای خودشون میکنند،
بز مادر چشمهایش را بست و شکارچی بز و بچهاش را با خود برد. شب بوی غذا تمام خانه را پر کرده بود. آنها از پشم بز مادر، لباسی بافتند و تن پسرشان کردند و هر شب که پسر شکارچی کنار بزغاله میآمد، آرامش تمام وجود او را میگرفت. بزغاله نمیدانست که این آرامش به خاطر وجود لباسیست که تن پسر شده، چون بوی مادرش را میداد.
ماهها گذشت، حالا بز کوچولو، بزی تنومند با شاخهای بلند و شمشیر مانند بود، که هیچ کس حریف او نمیشد.
پسر شکارچی تصمیم گفت به خاطر پول در نبردی که بین بزهای کوه برگزار میشود شرکت کند، به همین دلیل بز را وارد نبردی کرد که تا حالا ندیده بود.
بز با تمام وجود جنگید، تن و سرش پر از زخم شد و ناگهان بیهوش شد.
صدایی به گوشش آمد که: "او دیگر طاقت ندارد، باید او را بکشیماش!"
ترس تمام جانش را گرفت، اما زخم قلبش بیشتر شد. قلبی که از ته دل پسر شکارچی را دوست داشت. به یاد حرفهای مادرش افتاد. چشمانش را بست.
وقتی بزی که با او جنگیده بود، این حرفها را شنید، تصمیم گرفت او را فراری دهد. اما بز قبول نکرد و به خاطر اعتمادی که به پسرک کرده بود، خودش را لایق آزادی نمیدانست. چشمهایش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
(۲)
[ماهی و خرس کوچولو]
در یک جنگل سرسبز، زیبا و پر از دار و درخت که از یک سو به کوههای سر به فلک کشیده با سنگهای درشت و تیز منتهی میشد و از سوی دیگر به رودخانهای پر از آب گوارا و ماهیهای بسیار، خرس کوچولویی گرسنه و تشنه وارد شد و ابتدا به رودخانه پا گذاشت، تا کمی آب بنوشد و با ماهیها خودش را سیر کند.
تا دست به آب برد که ماهی بگیرد. ناگهان ماهی به صدا آمد و گفت: "خرس کوچولو مرا نخور، قول میدهم روزی به کمکت بیایم".
خرس کوچولو با خودش فکر کرد و تصمیم گرفت که ماهی را رها کند و به خانه برگشت.
روزها گذشت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد تا اینکه رودخانه طغیان کرد و وارد جنگل شد هرچه درخت بود را از سر جایش کند و با خودش برد تا اینکه سیل به غار خرس کوچولو رسید و غار ترک برداشت و سنگها دهانهی غار را بستند.
خرس کوچولو شروع به کمک خواستن کرد. ماهی صدای او را شنید و به غار نزدیک شد و به خرس کوچولو گفت: "ناراحت نباش، تو نجات پیدا میکنی".
ماهی به سمتی شنا کرد و چند لحظه بعد همراه با تعداد زیادی ماهی دیگر برای کمک خرس آمدند. آنها با کمک یکدیگر سنگها را به گوشهای هل میدادند تا اینکه دهانه غار باز شد.
خرس کوچولو بیحال و ضعیف شده بود. ماهیها خرس کوچولو را بر تنهی درختی گذاشتند و شناکنان به مکان امنی بردند و جان او را نجات دادند.
(۳)
[ملکه مهربان]
در سرزمین رویا پادشاه و ملکهی مهربانی زندگی میکردند.
ملکه در هنگام غروب به همراه نگهبانانش برای گردش به بیرون از قصر و به سمت جنگل رفت، که ناگهان یک خرس زخمی جلوی آنها آمد. همهی نگهبانان برای اینکه خرس را از ملکه دور کنند، شروع به کتک زدن خرس کردند. اما ملکه از اسب پیاده شد و به سمت خرس رفت و به آرامی به او گفت: "آرام باش، با تو کاری نداریم، من از تو مراقبت میکنم و نمیگذارم کسی به تو آسیب برساند."
با این حرفها، خرس عصبانی کمی آرام شد و ملکه با گیاههای دارویی، روی زخم خرس را پوشاند.
بعد آنها از خرس دور شدند و به سمت قصر برگشتند. روز بعد ملکه به تنهایی راهی جنگل شد تا از حال خرس با خبر شود. ناگهان یک شیر به او حمله کرد، در این موقع خرس جلوی شیر ظاهر شد تا از ملکه محافظت کند. او با تمام قدرتش توانست شیر را فراری بدهد و البته کمی هم زخمی شده بود، که ملکه با گیاهان دارویی، زخمهای خرس را التیام داد. در این مواقع پادشاه به همراه نگهبانان در جستجوی ملکه وارد جنگل شدند و ملکه را صدا میزدند. ملکه فریاد زد: من اینجام!
آنها خرس را در کنار ملکه دیدند، خواستند که خرس را کتک بزنند که ملکه جلوی آنها را گرفت و به آنها ماجرای نجاتش و حملهی شیر را گفت و حالا همه آنها فهمیدند که حتی حیوانات نیز معنی مهربانی را میدانند.
گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
amirabas00m@
و...
کتاب وقتی کارها درست پیش نمیروند مسیرت را تغییر بده
کتاب "وقتی کارها درست پیش نمیروند مسیرت را تغییر بده" از مجموعه کتابهای "دیگر کتابها"، با نویسندگی و تصویرگری، آقای "پیتر اچ رینولدز" و ترجمهی دکتر "لیلا کاشانی وحید" است.
این کتاب ۳۶ صفحهای مصور رنگی، ویژهی ردهی سنی ۳ تا ۹ است و توسط انشارات مهرسا، چاپ و منتشر شده است.
داستان این کتاب، زبانی ساده دارد و با تصاویری دیدنی برای کودکان نوشته شده و آنها را برای کنار آمدن با احساسات ناخوشایند همراهی میکند.
◇ در بخشی از این کتاب میخوانیم:
همهی ما نگرانیها، ترسها و تردیدهایی داریم.
اما همهی ما حق انتخاب هم داریم:
میتوانیم آنها را با خودمان حمل کنیم
یا رهایشان کنیم.
وقتی کارها درست پیش نمیرود،
گاهی فقط باید
مسیرت را تغییر بدهی.
#رها_فلاحی
کتاب گربه میخواهد ماهی بگیرد
کتاب "گربه میخواهد ماهی بگیرد و ده داستان دیگر"، مجموعه داستان کوتاهیست از نویسندگان مختلف که آن را آقای "حسین سیدی" گردآوری و ترجمه کرده است.
این کتاب را انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، در ۳۲ صفحه و قطع خشتی، برای نخستین بار در سال ۱۳۹۹ خورشیدی چاپ و منتشر کرده است.
خانم "نیلوفر میرمحمدی"، تصویرگر این کتاب خواندنی است.
■●■
این کتاب شامل یک مجموعه از داستانهای کوتاه و پندآموز با عناوین متنوعی است که جذابیت و آموزههای متنوعی را در خود جای دادهاند.
در این کتاب، شما با داستانهایی چون «کوه و برکه»، «حلزون خودخواه»، «درخت بید توخالی» و بسیاری داستان دیگر آشنا خواهید شد که به شما مفاهیم و ارزشهای انسانی مهمی را به تصویر میکشند.
داستان «گربه میخواهد ماهی بگیرد» نیز یکی از داستانهای جذاب این کتاب است.
ماجرای این داستان، دربارهی ماهیگیری است، که ماهی بزرگی را صید میکند. اما گربهای که نزدیک او نشسته بود، به خود میبالد و فکر میکند که ماهیگیری کار آسانی است. از این ایده آسمانی الهام گرفته، تصمیم میگیرد که خودش هم ماهیگیری را تجربه کند. گربه به سمت رودخانه میرود و دم خود را داخل آب میاندازد و...
✍ #رها_فلاحی
چند شعر کوتاه از رها فلاحی
(۱)
آجر به آجر
خانه پوسید
هنوز قلبم در آن
به انتظار تو زنده است.
(۲)
خانهی قلبم
آجر به آجرش پوسید
آنچه هنوز جوانه میزند
عشق توست...
(۳)
آجر به آجر پا گرفت
بنای انتظارم
آی استاد!
دست بکش!
مصالح تحملم ته گرفت...
#رها_فلاحی
کتاب اِلمور با پینکی آشنا میشود
کتاب "اِلمور با پینکی آشنا میشود"، از مجموعه "ماجراهای اِلمور" است که "هالی هابی"، نویسنده و تصویرگر آن است.
کتاب "گربه ماهی"، نوشتهی خانم "عفت مطلبی" نویسندهی ایرانی است.
کتاب مصور "من هم میخواهم فرشته شوم" نوشتهی آقای "سید عباس هاشمی" است.
کتاب من هم میخواهم فرشته شوم
کتاب مصور "من هم میخواهم فرشته شوم" نوشتهی آقای "سید عباس هاشمی" است.
این کتاب را نشر آبگینه کویر با تصویرگری خانم "محدثه ذوالفقاری" برای نخستین بار در سال ۱۳۸۵ خورشیدی، در ۱۲ صفحه و قطع خشتی و جلد شومیز و ده هزار نسخه چاپ و منتشر کرده است.
داستان کتاب دربارهی دخترکی به نام "شادی" است. شادی، با پدر و مادر، و مادربزرگش زندگی میکند.
وقتی که مادربزرگ نماز میخواند، از نظر شادی، شبیه فرشتهها میشود.
شادی کوچولو، هر شب با قصههای مادربزرگ به خواب میرود و در خواب و بیداری آرزو میکند که مثل او، شبیه فرشتهها شود.
روز به روز شادی کوچولو، بزرگ و بزرگتر میشود تا که روزی، بلاخره آرزویش برآورده میشود و مانند مادربزرگ، چادر به سر میکند و در کنار او نماز میخواند.
#رها_فلاحی