داستان کوتاه ای کاش غول میشدم!
ای کاش غول میشدم!
✍ رها فلاحی
بابای رها برای مدتی به مسافرت رفته بود.
او برای انجام کارهایش به شهری خیلی دور، رفته بود.
هر چند رها روزانه چند بار با پدرش تلفنی حرف میزد، اما هیچ از دلتنگیاش کم نمیشد.
یک شب که بعد از نیم ساعت تلفنی حرف زدن با پدرش به رختخوابش رفت که بخوابد، با خودش فکر کرد چه خوب میشد که یک غول خیلی بزرگ بود و میتوانست با برداشتن چند قدم پیش پدرش میرفت و او را میدید تا دلتنگیهایش تمام شود.
با این فکر و خیالها به خواب رفت.
در خواب رها، غول خیلی بزرگی شد. تمام شهر را با برداشتن یک قدم رد میکرد.
با پنج شش قدم دیگر به شهری که پدرش بود، رسید و پدرش را دید.
ولی به جای اینکه از دلتنگیاش کم شود، هیچ که نشد، بیشتر هم شد!...
چرا؟!
چون که رها آنقدر بزرگ بود که پدرش نتوانست او را بغل کند. حتی نتوانست صورت او را ببوسد، چه برسد که موهایش را شانه کند.
رها خیلی غصه خورد.
توی خواب به گریه افتاد و آرزو کرد که هیچوقت غول نمیشد.
هنوز آرزویش را به زبان نیاورده بود که با صدای مادرش، از خواب بیدار شد.
مادرش پرسید که خواب بدی دیدی؟!
رها جواب داد که خواب دیده غول خیلی بزرگی شده و ماجرای خوابش را تعریف کرد.
مادرش غمگینانه لبخندی زد و دستی به صورت رها کشید.
رها نگاهی به دست و پا و بدن خودش انداخت و خدا رو شکر کرد که خودش است و غول نیست.
#رها_فلاحی
- ۰۴/۰۹/۱۶