کتاب بچه های کوچه
جلد دوم از مجموعه کتابهای «بچههای کوچه» در قالب داستان کوتاه فضاهای خیالبرانگیز و جذاب سالهای دور شهر تهران را برای نوجوانان به تصویر کشیده است.
بچههای کوچه
جلد دوم از مجموعه کتابهای «بچههای کوچه» در قالب داستان کوتاه فضاهای خیالبرانگیز و جذاب سالهای دور شهر تهران را برای نوجوانان به تصویر کشیده است. شخصیتهای داستانی این مجموعه در یکی از محلههای قدیمی شهر تهران با ماجرای مختلفی دست و پنجه نرم میکنند و درگیر وقایع روزمره میشوند و از گذرگاههای پر پیچ و خم زندگی عبور میکنند.
نویسندهی این کتاب "محمد میرکیانی" است، و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، این کتاب را در ۵۶ صفحه چاپ و منتشر کرده است.
این کتاب که برای گروه سنی "د" و "ه" نگاشته شده است، دارای چند داستان به نامهای "معرکهگیر"، "شبها و فانوسها"، "قوری چینی" و "شکایت" است.
بچههای کوچه، مجموعه داستانیست، دربارهی کوچههایی است که دیگر «کوچه» نیستند و دربارهی بچههایی است که دیگر «بچه» نیستند؛ اما هستند.
در مجموعهی سه جلدی بچههای کوچه شما نه تنها از خواندن ماجراهای جذاب و شیرین لذت میبرید که فضا و زندگی مردم تهران قدیم را هم میشناسید.
استاد میرکیانی که خود در یکی از محلههای قدیمی تهران متولد شده حال و هوای سالهای دور این شهر را به زیبایی هرچه تمامتر تصویر کرده است.
استاد "محمد میرکیانی"، نویسندهی کودک و نوجوان در سال ۱۳۳۷ خورشیدی، در شهر تهران به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در این شهر به پایان رساند و در کنار تحصیل به مطالعه آثار ادبی و هنری روی آورد و با بسیاری از آثار نویسندگان بزرگ آشنا شد.
وی دارای مدرک دکتری هنر از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است.
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
◇ بخشهایی از کتاب:
(۱)
[داستان معرکهگیر]
کلاهش را از روی سرش برداشت و ادامه داد: "برای پول اینجا نیامدهام. اگر دنبال پول بودم، میرفتم تاجر میشدم. برای این به پول علاقه ندارم که مال دنیا، چشم را کور و گوش را کر میکند. آنوقت است که آدمیزاد دست به کارهایی میزند که هیچ حیوان درندهای از عهدهاش بر نمیآید. مثل یزید که شراب میخورد و قمار میکرد و آدم میکشت. لعنت بر یزید!."
جمعیت گفتند: "بیش باد."
(۲)
[داستان شبها و فانوسها]
نگاهی به فانوسهای سعید و جواد انداختم، خیلی به هم نزدیک شده بودند. سعید با بادبادکش بازی میکرد. یک دفعه شعلهای آسمان محله را روشن کرد و بعد مثل شهاب دور و خاموش شد.
پرسیدم: "چی شد اصغر؟"
گفت:"شمع فانوس از جایش کنده شده و کاغذ رنگی را آتش زده."
از طرف پشتبام خانهی جواد صدای سوت آمد. جواد بود که از خوشحالی سوت میزد. اصغر جلو آمد و نخ بادبادک را از دست من گرفت و گفت: "نترس ما اول میشویم."
نگاهی به آسمان انداختم. انگار فانوس ما هم همین را میگفت.
(۳)
[داستان قوری چینی]
آرزو کردم که ای کاش، ماهی بودم. یک ماهی قرمز کوچک توی حوض بزرگ حیاط مسجد، آنوقت دیگر دغدغهی چیزی را نداشتم.
■
هر چیز که بشکند میشود یک جوری درستش کرد یا از آن گذشت، اما دل که بشکند، هیچ چینیبندزنی نمیتواند آن را بند بزند.
(۴)
[داستان شکایت]
پاسبان گفت: "هرکس حرفهای خودش را قبول دارد، پای استشهاد محلی را امضاء کند."
همه، یکی-یکی جلو آمدند و با خطهای کج و معوج اسمهایشان را نوشتند. پای اسمهایشان هم خطهای درهم برهمی کشیدند که یعنی امضاء کردهاند. چند نفری هم مثل ناصر قهوهچی، اسماعیل کفاش و زبیده خاتون که سواد نداشتند به جای امضاء انگشت زدند.
گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی
- ۰۴/۰۷/۲۹