اشعار و نوشته‌های رها فلاحی

شعر و ادبیات

کتاب بچه های کوچه

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۴، ۰۴:۴۵ ق.ظ

جلد دوم از مجموعه کتاب‌های «بچه‎های کوچه» در قالب داستان کوتاه فضاهای خیال‎برانگیز و جذاب سال‎های دور شهر تهران را برای نوجوانان به تصویر کشیده است. 

 

بچه‌های کوچه

جلد دوم از مجموعه کتاب‌های «بچه‎های کوچه» در قالب داستان کوتاه فضاهای خیال‎برانگیز و جذاب سال‎های دور شهر تهران را برای نوجوانان به تصویر کشیده است. شخصیت‎های داستانی این مجموعه در یکی از محله‎های قدیمی شهر تهران با ماجرای مختلفی دست و پنجه نرم می‌‎کنند و درگیر وقایع روزمره می‌‎شوند و از گذرگاه‎های پر پیچ و خم زندگی عبور می‌‎کنند.

نویسنده‌ی این کتاب "محمد میرکیانی" است، و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، این کتاب را در ۵۶ صفحه چاپ و منتشر کرده است.

این کتاب که برای گروه سنی "د" و "ه" نگاشته شده است، دارای چند داستان‌ به نام‌های "معرکه‌گیر"، "شب‌ها و فانوس‌ها"، "قوری چینی" و "شکایت" است.

بچه‌های کوچه، مجموعه داستانی‌ست، درباره‌ی کوچه‌هایی است که دیگر «کوچه» نیستند و درباره‌ی بچه‌هایی است که دیگر «بچه» نیستند؛ اما هستند.

در مجموعه‌ی سه جلدی بچه‌های کوچه شما نه تنها از خواندن ماجراهای جذاب و شیرین لذت می‌برید که فضا و زندگی مردم تهران قدیم را هم می‌شناسید.

استاد میرکیانی که خود در یکی از محله‌های قدیمی تهران متولد شده حال و هوای سال‌های دور این شهر را به زیبایی هرچه تمام‌تر تصویر کرده است.

استاد "محمد میرکیانی"، نویسنده‌ی کودک و نوجوان در سال ۱۳۳۷ خورشیدی، در شهر تهران به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در این شهر به پایان رساند و در کنار تحصیل به مطالعه آثار ادبی و هنری روی آورد و با بسیاری از آثار نویسندگان بزرگ آشنا شد.
وی دارای مدرک دکتری هنر از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است.

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

◇ بخش‌هایی از کتاب:
(۱)
[داستان معرکه‌گیر]
کلاهش را از روی سرش برداشت و ادامه داد: "برای پول اینجا نیامده‌ام. اگر دنبال پول بودم، می‌رفتم تاجر می‌شدم. برای این به پول علاقه ندارم که مال دنیا، چشم را کور و گوش را کر می‌کند. آن‌وقت است که آدمیزاد دست به کارهایی می‌زند که هیچ حیوان درنده‌ای از عهده‌اش بر نمی‌آید. مثل یزید که شراب می‌خورد و قمار می‌کرد و آدم می‌کشت. لعنت بر یزید!."
جمعیت گفتند: "بیش باد."

(۲)
[داستان شب‌ها و فانوس‌ها]
نگاهی به فانوس‌های سعید و جواد انداختم، خیلی به هم نزدیک شده بودند. سعید با بادبادکش بازی می‌کرد. یک دفعه شعله‌ای آسمان محله را روشن کرد و بعد مثل شهاب دور و خاموش شد.
پرسیدم: "چی شد اصغر؟"
گفت:"شمع فانوس از جایش کنده شده و کاغذ رنگی را آتش زده."
از طرف پشت‌بام خانه‌ی جواد صدای سوت آمد. جواد بود که از خوشحالی سوت می‌زد. اصغر جلو آمد و نخ بادبادک را از دست من گرفت و گفت: "نترس ما اول می‌شویم."
نگاهی به آسمان انداختم. انگار فانوس ما هم همین را می‌گفت.

(۳)
[داستان قوری چینی]
آرزو کردم که ای کاش، ماهی بودم. یک ماهی قرمز کوچک توی حوض بزرگ حیاط مسجد، آن‌وقت دیگر دغدغه‌ی چیزی را نداشتم.

هر چیز که بشکند می‌شود یک جوری درستش کرد یا از آن گذشت، اما دل که بشکند، هیچ چینی‌بندزنی نمی‌تواند آن را بند بزند.

(۴)
[داستان شکایت]
پاسبان گفت: "هرکس حرف‌های خودش را قبول دارد، پای استشهاد محلی را امضاء کند."
همه، یکی-یکی جلو آمدند و با خط‌های کج و معوج اسم‌هایشان را نوشتند. پای اسم‌هایشان هم خط‌های درهم برهمی کشیدند که یعنی امضاء کرده‌اند. چند نفری هم مثل ناصر قهوه‌چی، اسماعیل کفاش و زبیده خاتون که سواد نداشتند به جای امضاء انگشت زدند.
 

گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی

  • رها فلاحی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی