شاخ طلا
شاخ طلا
بهار از راه رسیده بود و دشت و صحرا سبزپوش و از گل و گیاههای رنگارنگ پوشیده شده بود.
"شاخ طلا" بز بازیگوش مزرعه، که از ماندن کل زمستان سرد و پر از برف، در طویله خسته شده بود، تصمیم رفت که به دل دشت و صحرا بزند و هم علفهای سبز و تازه را بخورد و هم میان سبزهزارها چرخی بزند و حوصلهاش را سر جا بیاورد.
گرگ بدجنس هم که کل زمستان را گرسنگی کشیده بود و نتوانسته بود، شکار درست و حسابی به چنگ بیاورد، در گوشهای، میان صخرهها و زیر آفتاب ملایم بهاری، لم داده بود، چشمش به شاخ طلا افتاد، که شاد و شنگول در میان علفزارها مشغول چریدن بود.
گرگ بدجنس با خودش گفت: "جانمی جان! چه بز چاق و چلهای! حتمن با شکار و خوردنش، زجر و سختی گرسنگی این زمستان سخت را جبران و فراموش خواهم کرد".
گرگ بدجنس با این خیالات خوش، برای نزدیک شدن به شاخ طلا نقشهای کشید.
او در حالی که شاخهی درخت را زیر بغل گذاشته بود و خودش را به شلی زده بود، با احتیاط به شاخ طلا نزدیک شد و چند قدم مانده به او ایستاد، تا مبادا بز از او بترسد و پا به فرار بگذارد.
بعد با خوشرویی و لبخند بر لب گفت: "سلام بر تو ای بز نازنین!"
شاخ طلا سرش را بلند و از چریدن باز ایستاد و بدون اینکه حرفی بزند به گرگ خیره شد.
گرگ بدجنس ادامه داد: "چه هوای خوبی! نه؟!"
شاخ طلا گوشه چشمی به گرگ انداخت و گفت: "فرمایش! کارت رو بگو بزن به چاک!"
گرگ لنگان لنگان، چند قدم دیگر به بز نزدیک شد و گفت: "چرا این علفهای پیر و زرد و پلاسیده را میخوری؟! من جایی را سراغ دارم که پر از علفهای نو رسیده و تازه است، اگر دوست داشته باشی میتوانم تو را راهنمایی کنم و به آنجا ببرمت"...
شاخ طلا که پی به نقشهی گرگ ناقلا برده بود، گفت: "خب که چی؟!"
- یه جای خصوصی و پر از علفهای تازه برای خودت گیر میآوری!
شاخ طلا یاد داستانی افتاده بود که چند وقت پیش در کتابی خوانده بود و همین ماجرای خودش و گرگ بدجنس در آن داستان اتفاق افتاده بود. توی دلش پوزخندی زد و گفت “کار باهات دارم ای گرگ بدجنس”، و بعد به گرگ گفت:
- باشه! ولی قبل از رفتن، لطف کن و نزدیکم بیا و این تیغ بزرگ که به بینیام چسبیده و اذیتم میکنه را بیرون بکش تا با هم راه بیافتیم.
گرگ نادان هم به بز نزدیک شد که ناگهان شاخطلا با شاخهای تیز و بلندش به زیر شکم او زد و زخمیاش کرد و گرگ از درد به خود پیچید.
گرگ بدجنس چهار پا داشت و چهار پای دیگر قرض کرد و پا به فرار گذاشت و دیگر نه شاخطلا بلکه هیچ بز دیگری او را آن دور و برها ندید که ندید.
#رها_فلاحی
- ۰۴/۰۸/۱۳
سلام
پاییز به کام
دعوت می کنم یادداشت ها و اشعار خود را در شبکه اجتماعی ویترین هم منتشر کنید
https://cafebazaar.ir/app/ir.vitrin.app
اکنون نام- وبلاگ و نام کاربری های زیبایی برایتان ازاد است
با سپاس