اشعار و نوشته‌های رها فلاحی

شعر و ادبیات

معظمه جهانشاهی

پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۴، ۰۴:۴۹ ق.ظ

خانم "معظمه جهانشاهی"، شاعر و داستان‌نویس کرمانی، زاده‌ی ۱۸ اردی‌بهشت ماه ۱۳۶۸ خورشیدی، در سیرجان است.

 

معظمه جهانشاهی 


خانم "معظمه جهانشاهی"، شاعر و داستان‌نویس کرمانی، زاده‌ی ۱۸ اردی‌بهشت ماه ۱۳۶۸ خورشیدی، در سیرجان است.
از ایشان تاکنون دو کتاب مستقل به نام‌های "دلتنگی" و "شعرهای رنگین‌کمانی" و نزدیک به بیست کتاب مشترک چاپ و منتشر شده است.
وی که عضو انجمن شعر سیرجان، عضو انجمن مادران قصه‌گو سیرجان و چندمین انجمن شعر دیگر است و در رادیو آونگ کلاب هم نویسندگی و هم شعر می‌گویند، در جشنواره‌‌های مختلفی موفق که کسب رتبه شده است، از جمله جشنواره‌ی ادبی دفاع مقدس استان کرمان و...

 


◇ نمونه‌ی شعر:
(۱)
در نبودت 
بشمار
نفس‌های مضطربی 
که گرمایش 
بخار می‌کرد هوا را 
تا ساده‌تر 
واضح‌تر 
همسفر باد شوم 
ببینم 
هجرت حیات خویش را
که من از تنفس تو زنده‌ام 
صدایم کن!
تا زیر غبار نور
از درز پنجره اتاقت
بنشینم بر پیشانی آینه 
که تنها 
ببینم 
رخسار آرام تو را

 

(۲)
گاهی اوقات 
بودن‌ها 
بهانه بود 
برای ما 
تا از میان سیاهی خانه 
شویم باردار امیدی
که سر از بازار برده فروشان 
در می‌آورد 
تا در دوردست‌ها
رو به آسمان بلند 
چشم‌های خیسمان
پر از غبار حرفـهایی شود 
که شسته بود 
رویای زندگی را 

 

(۳)
کجایی؟
ای آشنای روزگار دشواری 
که رسیده‌ام به انتهای تاریکی 
حرفی بزن 
چیزی بگو 
تا جبرییل 
در غار تنهایی‌ام 
از قرائت نور 
از ندای ابراهیمی 
مرا برسانند 
به فهم روشنایی 
که من از گلوی بریده‌ی امید می‌ترسم 
تا از این روزگار بی‌مروت 
در ثانیه شمار فرصت 
در هر سحرگاه 
به دامنه آغوشت پناه ببرم 

 

(۴)
لالای لالا
آمد به دنیا
یک ابر ولگرد
تنهای تنها

آن ابر تنها
چون مهربان بود
در جست‌وجوی
رنگین کمان بود

هم گشت و پرسید
از رود و دریا
از دشت و صحرا
تا یافت او را

خندید و رقصید
آمد شتابان
یک گل به او داد
آن ابر خندان

 

(۵)
بیا
در کنار شعرهایم بنشین
از آسمان
پیراهنی آبی بگیر
تن واژه‌هایم کن
که در آغوش نسیم بخوابند
تا تنهایی
از چشمانم بیفتد
بغض کلماتم بشکند
که من
از لمس آهسته‌ی اسم تو
به دنیا آمده‌ام

 

◇ نمونه‌ی داستان:
(۱)
[بزکوهی]
روزی و روزگاری شکارچی و پسرش برای گرفتن بز کوهی پا به قله کوه می‌گذارند. از قضای روزگار شلیک آنها به بزی باردار می‌خورد که درحال به دنیا آوردن بچه‌اش بود. قبل از آنکه بز کوهی جانش را از دست بدهد، به پسرش که تازه به دنیا آمده بود نصیحتی کرد و به او گفت: "پسرم به این دنیا خوش آمدی اما به بعضی از آدم‌ها اعتماد نکن، چون ممکن دست نوازش روی سرت بکشند، اما وقتی بزرگ‌تر شدی تو رو غذای خودشون می‌کنند،
بز مادر چشم‌هایش را بست و شکارچی بز و بچه‌اش را با خود برد. شب بوی غذا تمام خانه را پر کرده بود. آنها از پشم بز مادر، لباسی بافتند و تن پسرشان کردند و هر شب که پسر شکارچی کنار بزغاله می‌آمد، آرامش تمام وجود او را می‌گرفت. بزغاله نمی‌دانست که این آرامش به خاطر وجود لباسی‌ست که تن پسر شده، چون بوی مادرش را می‌داد.
ماه‌ها گذشت، حالا بز کوچولو، بزی تنومند با شاخ‌های بلند و شمشیر مانند بود، که هیچ کس حریف او‌ نمی‌شد.
پسر شکارچی تصمیم گفت به خاطر پول در نبردی که بین بزهای کوه برگزار می‌شود شرکت کند، به همین دلیل بز را وارد نبردی کرد که تا حالا ندیده بود. 
بز با تمام وجود جنگید، تن و سرش پر از زخم شد و ناگهان بیهوش شد. 
صدایی به گوشش آمد که: "او دیگر طاقت ندارد، باید او را بکشیم‌اش!" 
ترس تمام جانش را گرفت، اما زخم قلبش بیشتر شد. قلبی که از ته دل پسر شکارچی را دوست داشت. به یاد حرف‌های مادرش افتاد. چشمانش را بست. 
وقتی بزی که با او جنگیده بود، این حرف‌ها را شنید، تصمیم گرفت او را فراری دهد. اما بز قبول نکرد و به خاطر اعتمادی که به پسرک کرده بود، خودش را لایق آزادی نمی‌دانست. چشم‌هایش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت.

 


(۲)
[ماهی و خرس کوچولو]
در یک جنگل سرسبز، زیبا و پر از دار و درخت که از یک سو به کوه‌های سر به فلک کشیده با سنگ‌های درشت و تیز منتهی می‌شد و از سوی دیگر به رودخانه‌ای پر از آب گوارا و ماهی‌های بسیار، خرس کوچولویی گرسنه و تشنه وارد شد و ابتدا به رودخانه پا گذاشت، تا کمی آب بنوشد و با ماهی‌ها خودش را سیر کند.
تا دست به آب برد که ماهی بگیرد. ناگهان ماهی به صدا آمد و گفت: "خرس کوچولو مرا نخور، قول می‌دهم روزی به کمکت بیایم".
خرس کوچولو با خودش فکر کرد و تصمیم گرفت که ماهی را رها کند و به خانه برگشت.
روزها گذشت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد تا اینکه رودخانه طغیان کرد و وارد جنگل شد هرچه درخت بود را از سر جایش کند و با خودش برد تا اینکه سیل به غار خرس کوچولو رسید و غار ترک برداشت و سنگ‌ها دهانه‌ی غار را بستند.
خرس کوچولو شروع به کمک خواستن کرد. ماهی صدای او را شنید و به غار نزدیک شد و به خرس کوچولو گفت: "ناراحت نباش، تو نجات پیدا می‌کنی".
ماهی به سمتی شنا کرد و چند لحظه بعد همراه با تعداد زیادی ماهی دیگر برای کمک خرس آمدند. آنها با کمک یکدیگر سنگ‌ها را به گوشه‌ای هل می‌دادند تا اینکه دهانه غار باز شد.
خرس کوچولو بی‌حال و ضعیف شده بود. ماهی‌ها خرس کوچولو را بر تنه‌ی درختی گذاشتند و شناکنان به مکان امنی بردند و جان او را نجات دادند.

 


(۳)
[ملکه مهربان]
در سرزمین رویا پادشاه و ملکه‌ی مهربانی زندگی می‌کردند.
ملکه در هنگام غروب به همراه نگهبانانش برای گردش به بیرون از قصر و به سمت جنگل رفت، که ناگهان یک خرس زخمی جلوی آنها آمد. همه‌ی نگهبانان برای اینکه خرس را از ملکه دور کنند، شروع به کتک زدن خرس کردند. اما ملکه از اسب پیاده شد و به سمت خرس رفت و به آرامی به او گفت: "آرام باش، با تو کاری نداریم، من از تو مراقبت می‌کنم و نمی‌گذارم کسی به تو آسیب برساند." 
با این حرف‌ها، خرس عصبانی کمی آرام شد و ملکه با گیاه‌های دارویی، روی زخم خرس را پوشاند.
بعد آنها از خرس دور شدند و به سمت قصر برگشتند. روز بعد ملکه به تنهایی راهی جنگل شد تا از حال خرس با خبر شود. ناگهان یک شیر به او حمله کرد، در این موقع خرس جلوی شیر ظاهر شد تا از ملکه محافظت کند. او با تمام قدرتش توانست شیر را فراری بدهد و البته کمی هم زخمی شده بود، که ملکه با گیاهان دارویی، زخم‌های خرس را التیام داد. در این مواقع پادشاه به همراه نگهبانان در جستجوی ملکه وارد جنگل شدند و ملکه را صدا می‌زدند. ملکه فریاد زد: من اینجام!
آنها خرس را در کنار ملکه دیدند، خواستند که خرس را کتک بزنند که ملکه جلوی آنها را گرفت و به آنها ماجرای نجاتش و حمله‌ی شیر را گفت و حالا همه آنها فهمیدند که حتی حیوانات نیز معنی مهربانی را می‌دانند.

 


گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی

 

┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄

 

سرچشمه‌ها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
amirabas00m@
و...

 

  • رها فلاحی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی