عماد خراسانی
زندهیاد "عماد خراسانی"، شاعر غزلسرای معاصر بود، زادهی سال ۱۳۰۰ خورشیدی در مشهد و در سال ۱۳۸۲ خورشیدی، چشم از دنیا فرو بسته است.
عماد خراسانی
زندهیاد "عماد خراسانی"، شاعر غزلسرای معاصر بود، زادهی سال ۱۳۰۰ خورشیدی در مشهد و در سال ۱۳۸۲ خورشیدی، چشم از دنیا فرو بسته است.
نام و نشان کامل او «عمادّالدین حسن بُرقِعی» یا «مُبرقعی» است. پدرش مرحوم «سید محمد تقی معین دفتر» از صاحب منصبان آستان رضوی و مادرش «بیبی حرمت» نام داشت.
پدر عماد نیز شعر میگفت و «معین» تخلص میکرد؛ ولی به نشر و معرفی اشعار خود اعتنایی نداشت و فقط از سر ذوق و معتقدات خود گاه به تفنّن طبعی میآزمود و بسیار خوشآواز نیز بود.
عماد در اوایل شاعری «شاهین» تخلّص میکرد و بعد «عماد» را برای تخلّص خود برگزید که جزئی از اول نامش بود.
در همین زمان بود که گاه شعر خود را در محافل شعر و ادب میخواند و به او نیز مانند "کمالالدّین اسماعیل"، "پروین اعتصامی"، "ملکالشّعرای بهار" و بعضی دیگر تهمت میزدند که شعر پدرش را به نام خود میخواند؛ زیرا باور نمیکردند که طفلی به آن سن و سال (عماد از نُه سالگی شروع به سرودن شعر کرده بود) بتواند شعری لطیف و روان بسراید. عماد در محافل دوستانه یکی از داییهای خود چندین بار بدیههگویی کرد تا توانست دهان مدعیان را ببندد.
طبع شعر و آواز خوش دو میراث طبیعی ارجمند بود که از معین به پسرش عماد به ارث رسید. معین در سال ۱۳۰۶ خورشیدی، هنگامی که عماد کودکی شش ساله بود، درگذشت. سه سال پیش از آن نیز عماد در سن سه سالگی از مادر یتیم شده بود و پرورش او پس از مرگ پدر و مادر بر عهدهی جد و جدّهی مادریش قرار گرفت، که مرحومان «سید محمد اقتدار التولیه» و «بیبی زهرا» ملقّب به «بیبی عالم» بودند.
عماد در سال ۱۳۳۱ خورشیدی، به قصد سکونت دائم از مشهد به تهران رفت. به گفتهی اخوان ثالث، او تا سال بیست یا یکی دو سال پس و پیش مرغکی پر شور و آسوده خاطر بود، که ترنّمی شنگ و شاد داشت و سرخوش به هر چمن که میرسید، گلی میچید و، چون نسیم آزاد میگذشت؛ اما از آن به بعد گرفتار عشقی تند و گرم شد و دل به صاحب آستانهی بلندی سپرد، که بسیار سرها به سویش خم میشد و اعتنایی نمیدید.
عماد یک بار ازدواج کرد و همسرش هشت ماه پس از ازدواج درگذشت و هرگز فرزندی نداشت.
سرانجام وی، در ۲۸ بهمن ماه ۱۳۸۲ خورشیدی، و در سن ۸۲ سالگی در تهران درگذشت.
─━⊰═•••❃❀❃•••═⊱━─
◇ نمونهی شعر:
(۱)
گرچه در خاک برم درد تمنای تو را
تا پسین لحظه پرستم رخ زیبای تو را
کی شبی مست بیایی که من بیسر و پا
تا سحرگه بزنم بوسه سراپای تو را
نور باران شده از دوش مرا خانه دل
ای بنازم نگه نرگس شهلای تو را
ما کسی را که نبینیم پرستش نکنیم
بارها دیده دلم روی دل آرای تو را
نه شگفت است برآرم سر و از سر گیرم
صبح محشر غم عشق تو و غوغای تو را
تو امیدی تو نویدی تو بهشتی تو بهار
به چه تشبیه کنم چهره زیبای تو را؟
من و اشک و غم و درد انجمنی ساختهایم
به که تفویض کنم بزم مُهیّای تو را
مَنعَم از باده کنی لیک ندانی غم هجر
ما نداریم دل سنگ شکیبای تو را
گر کسی نام خود افزود به شعر تو عماد
تا چه پرواست ز یک مشربه دریای تو را.
(۲)
باز آهنگ جنون میزنی ای تار امشب
گویمت رازی، در پرده نگه دار امشب
آنچه زآن تار سر زلف کشیدم شب و روز
مو به مو جمله کنم پیش تو اظهار امشب
عشق، همسایهی دیوار به دیوار جنون
جلوهگر کرده رخش از در و دیوار امشب
هر کجا مینگرم جلوه کند نقش نگار
کاش یک بوسه دهد زینهمه رخسار امشب
از فضا، بوی دل سوختهای میآید
تا که شد باز در آن حلقه گرفتار امشب
سوزی و نالهی بیجا نکنی ای دل زار
خوب با شمع شدی همدل و همکار امشب
ای بسا شب که به روز تو نشستیم ای شمع
کاش سوزیم چو پروانه به یکبار امشب
آتش است این نه سخن بس کن ازین قصه (عماد)
ورنه سوزد قلمت، دفتر اشعار امشب.
(۳)
دلم آشفتهی آن مایهی ناز است هنوز
مرغ پر سوخته در پنجهی باز است هنوز
جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل بجان آمد و او بر سر ناز است هنوز
گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق
یار عاشقکش و بیگانه نواز است هنوز
خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز
گرچه هر لحظه مدد میدهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز
همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصهی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز
گرچه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت
درِ این خانه به امّید تو باز است هنوز
این چه سوداست (عمادا) که تو در سر داری
وین چه سوزیست که در پردهی ساز است هنوز.
(۴)
سرم بر سینهی یار است، از عالم چه میخواهم؟
به چنگم زلف دلدار است، از عالم چه میخواهم؟
تو را میخواستم، افتادهای چون گل به بالینم
فراغم از گل و خار است از عالم چه میخواهم؟
تو بودی آنکه من میخواستم روزی مرا خواهد
دگر کی با کسام کار است از عالم چه میخواهم؟
مرا پیمانه عمری بود خالی از می عشرت
کنون این جام سرشار است از عالم چه میخواهم؟
بیا بر چشم بیخوابم نشین، گل گوی و گل بشنو
تو یارم شو، خدا یار است از عالم چه میخواهم؟
اگر نالیده بودم، حالیا از بخت میبالم
وز آنم شکر بسیار است از عالم چه میخواهم؟
دلم رنجور حرمان بود و جانم خستهی هجران
طبیب اکنون پرستار است از عالم چه میخواهم؟
نمیکردم گمان روزی شود بیدار بخت من
کنون این خفته بیدار است از عالم چه میخواهم؟
مرا طبعیست چون دریا و دریاییست گوهر زا
چه باک از سهل و دشوار است از عالم چه میخواهم؟
نگارم مینویسد، مستم و تب کردهی شوقم
سرم بر سینهی یار است، از عالم چه میخواهم؟
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://newsnetworkraha.blogfa.com
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahi
https://t.me/Adabiyat_Moaser_IRAN
www.fararu.com
www.irna.ir
و...
- ۰۴/۰۶/۲۹