کلر ژوبرت
خانم "کلر ژوبرت" (Claire Jobert)؛ نویسنده و تصویرگر فرانسوی مسلمان ساکن ایران است.
کلر ژوبرت
خانم "کلر ژوبرت" (Claire Jobert)؛ نویسنده و تصویرگر فرانسوی مسلمان ساکن ایران است.
گرچه زبان فارسی، زبان مادری خانم ژوبرت نبود، اما او توانست خیلی خوب این زبان را بیاموزد.
ایشان در ماه مه سال ۱۹۶۱ میلادی برابر با ۱۳۴۰ خورشیدی، در شهر پاریس دیده به جهان گشود.
وی دوران کودکی و نوجوانی خودش را در شهر پاریس گذارند. خانوادهاش مسیحی بودند. در سن ۱۹ سالگی، در مورد ادیان مختلف تحقیق کرد و با دین اسلام آشنا شد. او پس از مسلمان شدن با یک مرد ایرانی ازدواج کرد و به کشور ایران مهاجرت کرد و تاکنون در ایران زندگی میکند.
خانم ژوبرت از کودکی به نویسندگی علاقهمند بود اما جرقه اصلی ورود حرفهایاش به حوزه داستان کودک، به دنیا آمدن دو فرزندش بود. وی برای فرزندانش مدام قصه میگفت و همین باعث شد که به صورت جدی ادبیات کودک را دنبال کند. او همزمان با نویسندگی تصویرگری کتاب کودک را نیز شروع کرد و کتابهایش را با نقاشیهای خودش به چاپ رساند. در سال ۱۳۸۸ همکاری با نشریات کودک را شروع کرد و با نشریاتی چون نوآموز، سروش کودکان، نبات کوچولو و... همکاری داشت. خانم ژوبرت به مدت یک سال عضو کارگروه خردسال نهاد کتابخانههای عمومی کشور نیز بود. او کتابهای مختلفی در کشور ایران، فرانسه و لبنان به چاپ رسانده است، که تنوع کتابهایش به زبان فارسی خیلی زیاد است.
خانم ژوبرت لیسانس علوم تربیتی دارد و در رشته ادبیات کودک از دانشگاه لومان فرانسه به صورت غیرحضوری فوق لیسانسش را گرفت. در کنار این دو سطح دو حوزه علمیه را خواند. اطلاعات و تخصص خانم ژوبرت در سه حوزهی ادبیات کودک، علوم تربیتی و علوم اسلامی، باعث شده است، که کتابهایش از نظر ادبیات و تربیتی و دینی استانداردهای لازم را داشته باشد و مورد استقبال خانوادهها قرار بگیرد.
◇ کتابشناسی:
- لینا لونا
- مسابقه کوفتهپزی و هشت داستان دیگر
- ماجراهای امیرعلی و ننه گلاب
- شکر خدا
- هزار بوسه پرپری و دو داستان دیگر
- آرزوی زنبورک
- اگر من جای تو بودم
- با...با...باشه و دو داستان دیگر
- دعای موش کوچولو
- سؤال موموکی
- امینترین دوست
- گربهی کوچهی ما
- خط خطو
- آدم کوچولوی گرسنه
- کلوچههای خدا
- قصه مارمولک سبز کوچولو
- در جستجوی خدا
و...
◇ نمونهی داستان:
(۱)
[زنگ آخر]
آن بالا خوب میبینم. میتوانم تمام حرکتهایشان را زیر نظر داشته باشم. ببینم کدامشان انگشت توی دماغش میکند، کدام میزش را خط خطی میکند، کدام یواشکی بغل دستیاش را نیشگون میگیرد.
خیلی وقتها از کارهایشان خندهام میگیرد؛ البتّه بیصدا.
امروز حواسم به ته کلاس است. پیش آن پسر کوچولوی کنار پنجره. چه قدر آشفته و بیتاب است!.
سعی میکنم حدس بزنم: شاید صبحانه نخورده و گرسنه است. شاید مادربزرگش مریض شده. شاید مشقهایش را ننوشته و نگران است. حواسش به معلّم نیست. حواسش به من است و من از کُندی حرکت عقربههایم خجالت میکشم.
خیلی سخت است ناراحتی کسی را ببینی و نتوانی کاری بکنی. امّا کی گفته من نمیتوانم؟
تمام نیرویم را در عقربهی بزرگم جمع میکنم و چند دقیقه به جلو میپرم. مکث کوتاهی میکنم و باز میپرم. تا حالا توی عمرم چنین کارى نکرده بودم. با پَرش آخر، آنقدر به عقربهام فشار میآورم که صدای غیژژژژژژژژ میدهد.
معلّم سر بر میگرداند. لحظهای با تعجّب به من خیره میشود و آهی میکشد. بعد کتابش را میـبندد و اجازه میدهد بچّهها وسایلشان را جمع کنند و بروند.
پسر کوچولوی کنار پنجره به من لبخند میزند.
(۲)
[درد دلهای پاپاپا]
من دارم کتاب مینویسم. یک کتاب برای بزرگترها. بزرگترها برای بچّهها کتاب مینویسند، پس چرا ما برای آنها این کار را نکنیم، ها؟ بالای صفحهی اوّل نوشتم: به نام خدای بچّهها.
میخواهم در کتابم درد دل کنم؛ از گلههای بچّهها بگویم. تعجّب میکنی؟ لابد فکر میکردی که بچّه هزار پاها از بزرگترهایشان هیچ شکایتی ندارند...
پس حالا کمی برایت میگویم.
مثلاً به نظر تو، مامانم روزی چند بار به من میگوید: «دست و پاهایت را بشوی! این یکی را نَشُستی! آن یکی را نشستی! آن یکی را صابون نزدی؟» خب، اگر حرفش را گوش کنم، پس کی بازی کنم؟
یا فکر میکنی که بابایم از صبح تا شب چند بار تکرار میکند: «آنقدر توی دست و پای ما نباش، بچّه جان!»
خب، پس من کجای خانهی کوچکمان بروم که دست و پایشان در آنجا نباشد؟
تازه! فقط ما بچّه هزارپاها نیستیم که از حرفهای تکراری خسته شدهایم. مثلاً بچّه عنکبوتِ همسایهی بالایی ما، نمیدانی بابایش روزی چند بار به او میگوید: «آنقدر از تارمان بالا و پایین نرو. پاره میشود ها!» پس این طفلک، کجا آکروبات بازی کند؟
یا بچّه کرمِ شبتاب همسایهی پایینمان. مامانش از شب تا صبح چند بار تکرار میکند: «آنقدر نور چراغت را کم و زیاد نکن. میسوزد ها!» پس حیوانکی چه طور خودش را سرگرم کند؟
ولی خوب که فکر میکنم... شاید کتابم را به بابا و مامانم نشان ندهم. نمیخواهم دلشان بشکند. بعد هم نمیخواهم بگویند که چرا جای مشق نوشتن، اینها را نوشتهای.
حالا اگر این کتاب به درد من نخورد، شاید به درد دوستانم بخورد. اگر هم به درد هیچ کس نخورد، عیبی ندارد. نگهش میدارم برای وقتی که بزرگ شدم. میخواهم خوب یادم باشد که بچّهها دوست ندارند حرفی را صد بار بشنوند. حالا حتماً میپرسی بزرگترها چه کار کنند تا بچّهها حرف گوش کنند؟ خب، من از کجا بدانم؟
گردآوری و نگارش:
#رها_فلاحی
┄┅═✧❁💠❁✧═┅┄
سرچشمهها
https://t.me/newsnetworkraha
https://t.me/mikhanehkolop3
https://t.me/leilatayebi1369
https://t.me/rahafallahihttps://www.iranketab.ir/profile/6197-claire-jobert
https://beyadebaba.blogfa.com/category/103
و...
- ۰۴/۰۲/۲۴