لشکر مورچهها
یکی بود یکی نبود
سیزده بدر بود. یک روز خوب بهاری، که آفتاب از آسمان میتابید و هوای دلپزیری داشت، همراه خانواده برای گردش به دشتی نزدیک شهر رفته بودیم.
دشت پوشیده از چمن و گل و سبزه بود. گلهای بابونه و شیپوری، سبزه شده در میان چمنها، زیبایی دشت را بیشتر کرده بود.
وقتی به جایی که بابا مشخص کرده بود، رسیدیم، مامان و خواهرم سفرهی صبخانه را روی چمنهای سبز و تازه پهن کردند.
صبحانه، نان بربری تازه و پنیر و خیار و گوجه، بود و به همراه صبحانه میوه هم خوردیم.
بعد از تمام شدن صبحانه، به پیشنهاد "رهام" داداشم، رفتیم وسطی بازی کنیم. همگی سرگرم بازی بودیم. سفره و خوراکیها هم همان طور روی چمنها پهن بود.
وقتی بازی تمام شد و رفتیم که کنار سفره بنشینیم و چای بخوریم، با صحنهای عجیب مواجه شدیم.
لشکری از مورچهها به سفره حمله کرده بودند و داشتند از خوراکیهای سفره میبردند. آنها در یک صف طولانی، پشت سر هم به طرف لانهیشان میرفتند.
با دیدن آن صحنه همگی زدیم زیر خنده و به تماشا ایستادیم تا مورچهها همهی خوراکی ها را با خود ببرند...
#رها_فلاحی